خسته ام که فقط دلم ميخواد سرمو جايي تکيه بدم و بخوابم...با اين همه اما تو خيابونا دلم ميخواد بچرخم. دلم ميگيره از اين آزمايشگاه و" هر چي فضاي بسته است. دلم ميخواد بيرون باشم با تو. با هم راه بيفتيم تو خيابوناي خاي يه شهر خالي و با هم قدم بزنيم. گوش کنيم به صداي شب. صداي جيرجيرکايي که لابلاي شمشادا قايم شدن و واسه خودشون زده ان زير آواز و نزديکشون که ميشي و صداي پات رو که ميشنون ساکت ميشن. يه چند ثانيه اي درنگ ميکنن"
Visita vinda de fora ...não sei o que diz, sei que gosto dos caracteres, e todo o blog de onde tirei isto está escrito à direita.
Sem comentários:
Enviar um comentário